رمان غریبه ی اشنا

اخرp

راستش قراره بریم آزمایش بدم(حالا من نمی‌دونم آزمایش میدم یا سونگرافی) کمی استرس داشتم توی این ³ هفته ای که گذشته حالت تهوع بیشتر شده تا حالا ⁴و⁵ بار بابا آوردم(حالا لازم نبود بگی😐)...ی جفت کفش پوشیدم و کیفم و موبایلم رو برداشتم و رفتم..
ویو آزمایشگاه
ات : حدود ²⁰ مین بود که منتظر بودیم ته بهشون پول داد تا کارشون رو زود تر انجام بدن...کمی که منتظر موندیم اومد کاغذ رو گرفتم و موندم که ی قطره اشک از چشمم چکید ‌‌...
ته : آت چیشد؟! خوبی؟؛
ات : دوست دارم بهترین پدر دنیا(اشک)
ته : چ...چی؟(محکم بغلش میکنه، ذوق)
ات : با ته از آزمایشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم توی راه هردو سکوت کرده بودیم ته رفت کیک و شیرینی خرید واقعا خوشحال بود خوشحالم که کنارمه قراره پدر بچم باشه
³ سال بعد
ات : الان ³ ساله که با ته ازدواج کردیم و بچمونم به دنیا اومده ی پسر خوشگل شبیه تهیونگه...اسمش هم هایونه...ی دختر کوچولو تو راهه....
ته : آت عزیزم کجا موندی؟!
هایون : مامالی بابا شیر رو لیخت زمین
ات : چییی؟!
ته.: یا خداااا هایون بدووو....الفرار ررر
«پایان»
دیدگاه ها (۱۶)

رمان گرگینه ی من

رمان گرگینه ی من

رمان غریبه ی اشنا

رمان غریبه ی اشنا

خب شروع کنیم به فعالیت (چرا من؟) اون تازه فهمیده بود یه انسا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط